رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

اندر احوالات 22 ماهگی رایان جونم

 درود رایان عزیزم ... فروردین 93 هم داره تموم میشه اصلا آدم باورش نمیشه که زمان چه طوری این قدر سریع داره میگذره کاش میشد نگهش داریم!! به همین زودی شدی 22 ماهه! اصلا باورم نمیشه دیگه مردی شدی برای خودت جیگرم جیگر مامان این قدر خوردنی شدی که نگو نپرس! کلی بازی یاد گرفتی کلی کارای جدید مثلا یاد گرفتی مامان رو قلقلک بدی و خودت از خنده ریسه بری! الهی من قربونت بشم که اصلا نمیدونم قبل از تو آیا من وجود داشتم؟! امشب هم باز خیلی وقت ندارم برا همین چند تا از کارایی که تو این ماه یاد گرفتی رو میگم و میرم مفصل بقیشو بعدا برات تعریف میکنم! دلیل اصلی که کمتر میام اینترنت اینه!! سه سوته...
29 فروردين 1393

نوروز 93 مبارک

درود .... سال نو مبارک صد سال به این سال ها ... ایشالا که 93 سال خوبی برای همه و برای جیگر "رایان عسل" باشه ... رایانم شکر خدا دومین نوروز را هم با تو جشن گرفتیم و نمیدونی که داشتنت برامون چه قدر باارزشه!     خدایا شکرت که رایان رو داریم و شیطنتاش به زندگیمون رنگ و بو داده ... رایانم ایشالا هزار تا نوروز رو با دل شاد و تن سالم ببینی گل پسرم... امسال هم برای چهارشنبه سوری مثل پارسال خونه خودمون بودیم و با بابایی تو حیاط آتیش روشن کردیم و کلی بهمون خوش گذشت به خصوص که یاد گرفته بودی بگی آتیش و با دست نشونش میدادی و من و بابایی کلی خوشحال از با تو بودن...       ام...
14 فروردين 1393

سفرنامه بوشهر

  درود ....رایان جیگرم سفر بوشهر ما جرقه اش از یه اس ام اس شروع شد حدود یک ماه پیش ... قبل از این که تو بیای تو دل مامان من و بابایی کلی مسافرت میرفتیم اون هم با تور ... تابستون پارسال باز باهاشون رفتیم چشمه ناز که قبلا برات تعریف کردم و شما خیلی خوش مسافرت بودین و اذیت نکردن برای همین گفتیم بریم باز باهاشون... 28 اسفند بعد از کلی دوندگی برای خونه تکونی و آماده شدن برای سال جدید وسیله هامون رو جمع کردیم و آماده شدیم برای رفتن به بوشهر ...   ساعت  10 شب سوار اتوبوس شدیم و سفر ما شروع شد.....   برای شما  صندلی جدا نگرفتیم و رو پای خودمون بودی ... اون شب چون خیلی خسته بودی و تو طول روز هم نخوابیدی راحت رو پا...
14 فروردين 1393

بدترین اتفاق سال!

بدترین اتفاقی که ممکنه برای هر پدر مادری بیافته برای ما افتاد و من دعا میکنم هیچ کس دیگه ای این روز رو نبینه! پنج شنبه 22 اسفند من میخواستم برم بیرون و تو اتاق خوابمون داشتم آماده میشدم بابا داود هم تازه از سر کار اومده بودن و داشتیم صحبت میکردیم که یک دفعه صدای رایان بلند شد! وقتی داشت دور خودش میچرخید و بازی میکرد سرش خورد به لبه تخت! باوتون نمیشه چه حالی شدم وقتی دیدم پیشونیش داره خون میاد هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و از خودم متنفر میشم که چرا این طور شد! برعکس من که هول شدم و فقط میزدم تو سرم بابا داود سریع بغلش کرد و بردش تو حمام و کمی آب گرفت روش و دیدیم خونش بند اومد ولی قشنگ زخمش باز بود خلاصه تصمیم گرفتیم برسو...
25 اسفند 1392
1